عاشق شدم
بی رحم شدم
مهربون شدم...
بچه شدم
بزرگ شدم
پیر شدم
بازی تموم شد...
زندگی روباختم
اما آخرش
بهش نرسیدم...
زندگی عشقی
|
عاشق شدم بی رحم شدم مهربون شدم... بچه شدم بزرگ شدم پیر شدم بازی تموم شد... زندگی روباختم اما آخرش بهش نرسیدم... هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخند نیاز نداشته باشد... پشت آن پنجره رو به افق پشت دروازه تردید و خیال لابه لای تن عریانی بید من در اندیشه آنم که تو را وقت دلتنگی خود دارم و بس. از سکوت پرسیدم: برای دوست چه بنویسم؟!... گفت: بنویس ما را چون روزگار از یاد نبر... [ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:دوست,سکوت,پرسش,روزگار,از یاد بردن, ] [ 7:33 PM ] [ mina ][ تا لبم دگر نفس نمی رسد، ناله ام به گوش کس نمی رسد، می رسی به کام دل که بشنوی: ناله ای از این قفس نمی رسد... پرندگان آنقدر سرگرم دانه خوردن می شوند که پریدن را از یاد می برند. گاهی سنگ کودکی بازیگوش، یاد آور پرواز است. چقدر سخت است منتظر قاصدکی بودن در جاده ای که هیچ بادی در آن نمی وزد رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است. یادمان باشد تا هستیم به یاد هم باشیم،موقع رفتن فریاد،صدایی ندارد. خدایا: نعمت عافیت،مبداء همه نیاز هاست، و عاقبت به خیری،مقصد همه نیازهاست، بین این مبداء تا آن مقصد،والاترین نیازها دلخوشیست، به بزرگیت سوگند،آن را به تمامی دوستانم عطا فرما. سر گذشته همه عمر چوپرگار دویدیم آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم از همهمه شور تملق توفیق اگر حلقه به در زد نشنیدیم. نه از قبیلۀ ابرم،نه از تبار کویرم که بی بهانه بگریم،و بی ترانه بمیرم دلم گرفته برایت ولی اچازه ندارم که از نسیم پرنده سراغی از تو بگیرم. اگر ای دوست تحمل بنمایی همچو خاری که شود همدم گل با تو تا مرز شکفتن با تو تا سبز شدن آن طرف تر حتی با تو تا زرد شدن می مانم... |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |